درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 144
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 149
بازدید ماه : 167
بازدید کل : 19243
تعداد مطالب : 147
تعداد نظرات : 102
تعداد آنلاین : 1



웃 유 این جا محکوم به خنده هستید웃
█▄▀ بخندید و دیگران را نیز بخندانید█ ▋ ▊ ▉ ▇ ▆ ▅ ▄




روزي عقابي خسته داشت پرواز ميکرد که ناگهان گنجشک آباداني ميره طرفش ميگه کاکا وسعت پر و حال ميکني عقابه ميگه بروحوصلت و ندارم گنجشکه بازم پيله ميکنه ميگه کاکا وسعت باله رو حال ميکني عقابه بازم ميگه بروحوصلت و ندارم وگرنه ميام يه کاري ميکنم پرات بريزه گنجشکه ميگه مردي بيا عقابه ميره طرف گنجشکه ميزنه پراشو ميروزنه گنجشکه در حال افتادان ميگه ميگه کاکا هيکل و حال ميکني !

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آبادانيه ميره تهرون سوار اتوبوس ميشه ، به راننده بليط ميده. راننده ميگه آقا اين بليط ماله آبادانه ! آبادانيه ميگه : کوکا چيشتو خوب باز کن ! روش نوشته آبادان و حومه!..
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


دو تا آباداني به هم مي رسن. اولي مي گه: جات خالي ديروز رفتم شکار هفت تا خرگوش چهار تا آهو سه تا شير شکار کردم.

دومي ميگه: همش همين؟
اولي مي گه: بابا، آخه با يک تير مگه بيشتر از اينم مي شه؟
دومي ميگه : تازه تفنگم داشتي؟


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آبادانيه ميره تو يه کتابفروشي …. ميگه : وولک پوستر مو رو داري ؟ ……….. کتابفروش ميگه : نه …….. آبادانيه مي گه : وي ي ي تو هم تموم کردي ؟!!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


يک تهراني داشت براي يک آباداني لاف ميزد و ميگفت : من يک سگ دارم وقتي ميخواد بياد تو خونه در ميزنه!آبادانيه گفت : ولک , مگه کليد نداره ؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

يک روز دو تا آباداني واسه هم خالي مي بستند . اولي ميگه : ما يه کوه کنار خونه مون داريم که هر وقت مي گيم حميد . دو سه بار ميگه حميد…. حميد…. حميد….دومي ميگه : اين که چيزي نيست . ما يه کوه داريم کنار خونه مون که هر وقت مي گيم حميد . ميگه : کدوم حميد؟
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

يه باربه يه آباداني و اصفهاني وتهراني مي گن که کي ماهي بزرگ گرفته.اصفهاني ميگه من ماهي 18 متري گرفتم. تهراني ميگه19متري.آباداني ميگه10متري.بهش ميگن اينکه از همه کوچيکه.ميگه:ولک چشاش اينقدره...... * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

يک دفعه به يه آباداني مي گن با مخابرات جمله بساز آباداني گفت مخا برات برقصم
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

يه کوسه يه آباداني رو مي خوره ميره پيش باقي کوسه ها مي گه مو نهنگم!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


يه آبادانيه داشته تو دريا غرق مي شده عينک آفتابيش رو در مي ياره مي ذاره رو دمپايي ابريش ميگه: کـا ! تو خودتو نجات بده فکر من نباش

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

از آباداني يه مي پرسن: (قدس سره) يعني چه؟آباداني يه بعد از کلي فکر کردن مي گه : يه چيزي توي مايه ي دمت گرم


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


آبادانيه مي خواسته بره خواستگاري، ديرش شده بوده حواسش پرت مي شه شلوارش رو پشت و رو مي پوشه و با عجله مي دوه تو خيابون، يهو يک ماشين مياد مي زنه درازش ميکنه وسط خيابون. رانندهه مياد بالا سرش، مي گه: طوريت که نشده؟ آبادانيه يک نگاه به سر تا پاش مي کنه، چشمش مي افته به شلوارش، مي گه: چي چيو طوري نشده، ولک زدي حسابي پي چوندي!

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *


چهارتا آباداني مي خواستند از مرز خارج بشن, تصميم مي گيرند پوست گوسفند بپوشند و قاطي گوسفندها با گله حرکت کنند. درست در لحظه اي که مي خواستند از مرز خارج بشن, نيروهاي انتظامي فرياد مي زنند: آهاي اون چهارتا آباداني بيان بيرون از گله. آنها با تعجب خارج ميشن و مي‌پرسند شما از کجا فهميدين که ما آباداني هستيم؟ مامورا مي‌گن: از اونجايي که گوسفندها عينک ري بن نمي‌زنند.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 

آبادانيه رو برق ميگيره، ميگه: ولک ولم کن تا ولت کنم

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 

آبادانيه ميرسه به رفيقش، ميگه: کاکا شنيدي آبادان ?? ريشتر زلزله اومده؟! رفيقش ميگه: اي بابا، يعني آبادان با خاک يکسان شده؟ آبادانيه ميگه: په! چي ميگي کاکا! مگه بچه‌ها گذاشتن!؟

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 

سه تا آبادانيه داشتن واسه همديگه خالي ميبستن، اولي ميگه: مو مثل حضرت علي هستُم با يه دست ميتونُم در خِيبر رو بلند کُنُم! دومي ميگه: اين که چيزي نيست کاکا، مو مثل حضرت عباس هستُم با يه شمشير ميزنُم ??? نفر رو ميکُشُم! نفر سومشون همين جور ساکت وايستاده بوده، دريا رو نگاه ميکرده. بهش ميگن: تو چرا هيچي نميگي؟ ميگه: کاکا تا حالا ديدي خدا حرف بزنه؟!



دو شنبه 18 شهريور 1392برچسب:جک ابادانی, جم باحال, حم, :: 1:55 ::  نويسنده : ice man

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد